تا اخرین ثانیه عمرم دوستت دارم عشقم

حکایت سید مهدی قوام و زن روسپی

چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.
آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش.
جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش : "آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…"
دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن…
حاج مرشد، پیرمرد
۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه…

***
زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد.
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمانه ای نبود که معترضش بشوند…

***
حاج مرشد!
جانم آقا سید؟
آنجا را می‌بینی؟ آن خانم…
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.
استغفرالله ربی و اتوب‌الیه…
سید انگار فکرش جای دیگری است…
حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:
حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟
"سبحان الله…!" سید مکثی می‌کند و می گوید :"بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟! "
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.
به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استغفرالله می‌گوید.
- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه می‌افتد.
حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!…
زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…
دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران:
حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…سید؛ ولی مشتری بود!
پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:
این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است…
تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!…سید به حاجی ملحق می‌شود و دور…
انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد…

***

چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد، نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی میکند: "زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند."

مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت…
آقا سید! من دیگر… خوب شده‌ام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است…سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه
۴۰ تهران ـ یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند،به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.
زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت…
   می گویند " وقتی که به دنیا می آیی گریه میکنی و جمعی شاد و خندان تورا تماشا میکنند . چنان زندگی کن که وقتی ازدنیا
      رفتی تو خشنود و خندان باشی و جمعی بر تو بگریند ..."

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط محسن
پسر:کجایی عزیز دلم

دختر:وااای همین الان رسیدم خونه دارم از خستگی میمیرم کم کم میرم بخوابم تو کجایی عزیزم

پسر:تو مهمونی ام.پست سرت واستادم


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط محسن

در یک تحقیق روانشناسی مشخص شده است که معمولا زوج های جوان دروغ های مشخص و مشهوری به یکدیگر می گویند که با هم به آنها می پردازیم .


 آیا می دانید به چه دلیل زوج های جوان تمایل به دروغ گفتن به یکدیگر را دارند؟
 
در جدیدترین تحقیق روان شناسان مشخص شده است که آقایان در روابط بعد از ازدواجشان بیش از خانم ها دروغ می گویند .
 
اگر یک خانم در طی روز دو مرتبه دروغ می گوید این نسبت در آقایان چهار بار در روز است . بیش از هشتاد و دو درصد خانم ها بعد از دروغ هایی که گفته اند احساس ندامت و پشیمانی دارند اما این درصد در آقایان زیر هفتاد درصد است .


اکنون به این دروغ ها می پردازیم :


1. خانم ها نیز همانند آقایان مایل به مخفی کردن احساسات درونی شان هستند و زمانی که ناراحت هستند و از آنها دلیل را جویا شوید می گویند موضوع خاصی نسیت تنها حوصله ندارند یا اینکه سرشان درد می کند . چرا همه دردها و احساسات را در خود می ریزد ، با همسرتان مطرح کنید تا بتوانید ساده تر با این موضوع کنار بیاید .
 
2. آقایان اگر نخواهند موضوعی را بگویند معمولا اینقدر دروغ می گویند و همه چیز را به هم می بافند که همسرشان سوالی را که پرسیده بود فراموش می کند . بهتر نیست به جای مخفی کاری ، موضوعی را که باعث آزار شما شده است را با همسرتان در میان بگذارید .


3. خانم ها گاهی شیطنت می کنند و مقداری پول از کیف جیبی همسرشان بر می دارند . زمانی که همسرشان می گوید پول از کیف پول من برداشتی ؟ با قطعیت کامل و مصرانه این موضوع را نهی می کنند و می گویند حتما گم کرده ای یا چیزی خریده ای که فراموش کرده ای و از این نوع پاسخ ها . اما بهتر است به این موضوع اعتراف کنید و به همسرتان بگوئید مقدار پولی که به شما می دهد کم است و نیاز به پول بیشتری دارید به جای اینکه همسرتان را به خودتان مشکوک کنید .
 
4. آقایان هنگامی که در مکانی هستند و نمی خواهند که هسرشان متوجه شود کجا هستند ، همیشه موبایل خود را از دسترس خارج می کنند یا اینکه هنگامی که همسرشان تماس می گیرد می گویند که " گوشیم آنتن نمی ده ... چی ... الو .. " و بلافاصله تلفن را قطع می کنند . آیا می دانید این رفتار شما ، برای رابطه زناشویی تان یک سم است ؟ و فقط باعث می شود که همسرتان به شما مشکوک شود و زندگی تان تا مرز طلاق پیش رود .


5. خانم ها خواسته های فراتر از توان و قدرت اقتصادی همسرشان دارند و باعث می شوند که همسرانشان به آنها دروغ بگویند . به کرات دیده و شنیده ایم که طلا یا جواهراتی که داماد به عروس هدیه داده است ، تقلبی بوده اند یا به قیمتی که داماد مدعی بوده است ، خریداری نشده اند .
 
چرا داماد باید همچین دروغی را مطرح کند ؟


زیرا خواسته های عروس بسیار بالاست . پس اگر می خواهید از همسرتان دروغی نشنوید توصیه می کنیم خواسته های خود را تا حد و سطح اقتصادی او کاهش دهید .


6. درمورد آقايان : خانه تان پر از مهمان است اما مهمان هایی که شما دوست ندارید و تمایل دارید که دیرتر به منزل برسید ، بهانه های مختلفی را بیان می کنید ، جلسه کاری پیش آمد ، در ترافیک ماندم و ....
 
به جای بهانه های مختلف، خیلی صریح به همسرتان بگویید به دلیل اینکه به دیدن این افراد تمایلی ندارید پس دیرتر به منزل برمیگردید .
 
7. خانم ها تا کوچکترین مخالفتی از جانب همسرشان می بینند خودشان را به مریض بودند می زنند ، " وای میگرنم اوت کرد ، وای سرم داره گیج میره ، فشارم افتاد و .... "
 
تا چه زمانی می خواهید به این نقش بازی کردن ها ادامه بدهید ، گفتگوی مصالمت آمیز بیش از هر حرکتی پاسخ می دهد .
 
8. هنگامی که خانم ها خرید های گران قیمتی را انجام می دهند و برای اینکه همسرشان با آنها مخالفتی نکند می گویند : " این بلوز را تازه در حراج این مغازه خریدم ، قبلا گرون تر بود ، .....


به همسرتان بگویید با وجود اینکه قیمت بالایی داشت ولی به دلیل اینکه دوست داشتم این بلوز را داشته باشم ، خریدم .


در انتها به تمام زوج های جوان توصیه می کنیم از دروغ گفتن به یکدیگر بپرهیزند زیرا هیچ صحبت و کلامی مانند دروغ شما را به دیگری بدبین نمی کند ، گاهی شک و سوء ظن ها شما را تا مرز طلاق سوق می د


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط محسن

مرد فروردین و زن ....

فروردین+ فروردین = پیوندی آتشین
فروردین+اردیبهشت = پیوندی کاملا عشقی
فروردین+خرداد = خوش دل و امیدوار
فروردین+تیر = اختلاف فراوان
فروردین+مرداد = شدید
فروردین+شهریور = سرد و گرم
فروردین+مهر = کمی غیر ممکن
فروردین+آبان = خیلی با حرارت
فروردین+آذر = پر از ماجرا جویی
فروردین+دی = هیجانات فراوان
فروردین+بهمن = شگفت انگیز
فروردین+اسفند = توام با مشکلات

iran-stars.com


مرد اردیبهشت و زن...

اردیبهشت+فروردین = پر شور و هیجان
اردیبهشت+ اردیبهشت = خیلی مناسب
اردیبهشت+خرداد = پیوندی نا موفق
اردیبهشت+تیر = اتحادی عمیق
اردیبهشت+مرداد = کاملا دوست داشتنی
اردیبهشت+شهریور = تشریک مساعی زیاد
اردیبهشت+مهر = جسمانی و شهوانی
اردیبهشت+آبان = آرام و آهن ربایی
اردیبهشت+آذر =بسیار ناهموار
اردیبهشت+دی = کمی هولناک
اردیبهشت+بهمن = خیلی قوی
اردیبهشت+اسفند = توام با جذابیت

iran-stars.com

مرد خرداد و زن ...

خرداد+فروردین = دارای آینده ی روشن
خرداد+اردیبهشت = پیوندی دشوار
خرداد+ خرداد = پیوندی نا پایدار
خرداد+تیر = افقی روشن
خرداد+مرداد = عافیت طلب و عیاش
خرداد+شهریور = عاشقانه
خرداد+مهر = کاملا با شکوه
خرداد+آبان = بن بست عشقی
خرداد+آذر = سراسر شادمانی
خرداد+دی = چشم در چشم نیافتد
خرداد+بهمن = دوستان خوب برای هم
خرداد+اسفند = مرهم یکدیگر

iran-stars.com

مرد تیر و زن ...

تیر+فروردین = پیوندی سست
تیر+اردیبهشت = محیطی راحت و مرفه
تیر+خرداد = پیوندی نا هماهنگ
تیر+تیر = رابطه ی رویایی
تیر+مرداد = هیجانی و پر زحمت
تیر+شهریور = محرک یکدیگر
تیر+مهر = زندگی پر از تلاطم
تیر+آبان = جرقه و پرواز
تیر+آذر = سراسر مشکل
تیر+دی = زوجی دلسوز
تیر+بهمن = سراسر اضطراب
تیر+اسفند = تقویت کننده ی هم

iran-stars.com

مرد مرداد و زن...

مرداد+فروردین = خاطرات به یاد ماندنی
مرداد+اردیبهشت = احساسات پاک
مرداد+خرداد = زندگی پر از نشاط
مرداد+تیر = پیوندی عاشقانه
مرداد+مرداد = جنگ اراده ها
مرداد+شهریور = ازدواجشان دشوار است
مرداد+مهر = شادی بزرگ
مرداد+آبان = برخورد دو قطب
مرداد+آذز = بسیار نیروبخش
مرداد+دی = کوتاه اما شیرین
مرداد+بهمن = می تواند مشکل باشد
مرداد+اسفند = زندگی توام با جرقه

iran-stars.com

مرد شهریور و زن...

شهریور+فروردین = دور از یکدیگر
شهریور+اردیبهشت = استوار و لذت بخش
شهریور+خرداد = کاملا غیر معمول
شهریور+تیر = اختلاف زیاد
شهریور+مرداد = عقاید نا همامنگ
شهریور+شهریور = سازگار
شهریور+مهر = زندگی با سختی
شهریور+آبان = هیجانات واقعی
شهریور+آذر = نیازهای مخالف
شهریور+دی = موافق و سازگار
شهریور+بهمن = تیره و گلالود
شهریور+اسفند = بهشتی

iran-stars.com

مرد مهر و زن...

مهر+فروردین = زندگی پر تناقض
مهر+اردیبهشت = جسمانی و شهوانی
مهر+خرداد = پیوندی بسیار عالی
مهر+تیر = تلاشی سخت
مهر+مرداد = نیروبخش
مهر+شهریور = مخالف
مهر+مهر = قدرتی نا پایدار
مهر+آبان = پاداش و هیجان
مهر+آذر = هم پرواز
مهر+دی = پیوندی سست
مهر+بهمن = ازدواج شگفت انگیز
مهر+اسفند = آرامش و پاداش

iran-stars.com

مرد آبان و زن...

آبان+فروردین = جاودانه و طولانی
آبان+اردیبهشت = پیوندی با اجر
آبان+خرداد = لطیف و با نشاط
آبان+تیر = زندگی بهشتی
آبان+مرداد = نمایش پر قدرت
آبان+شهریور = شروعی آرام
آبان+مهر = لجاجت و گول زنی
آبان+آبان = انفجار
آبان+آذر = تحمیلی و اجباری
آبان+دی = شیفته ی یکدیگر
آبان+بهمن = بالا و پایین
آبان+اسفند =کاملا عالی

iran-stars.com

مرد آذر و زن...

آذر+فروردین = عالی و شگفت انگیز
آذر+اردیبهشت = درگیری زیاد
آذر+خرداد = سرد و گرم
آذر+تیر = غیر صمیمی
آذر+مرداد = دلسوز واقعی
آذر+شهریور = نیرو بخش
آذر+مهر = لذت مشترک
آذر+آبان = کارد و پنیر
آذر+آذر = لذت توام با آشوب
آذر+دی = مغایرت زیاد
آذر+بهمن = روابطی بسیار گرم
آذر+اسفند = مشکل دار است

iran-stars.com

مرد دی و زن...

دی+فروردین = با جدل
دی+اردیبهشت = زندگی با آینده ای زیبا
دی+خرداد = پیوندی سخت
دی+تیر = پیوندی با شکوه
دی+مرداد = اختلاف زیاد
دی+شهریور = عجیب
دی+مهر = برنده ای ندارد
دی+آبان = خیلی عجیب
دی+آذر = نامناسب
دی+دی = طولانی و پا بر جا
دی+بهمن = کمی مخوف
دی+اسفند = عشقی و شهوانی

 iran-stars.com

مرد بهمن و زن...

بهمن+فروردین = بسیار عاشقانه
بهمن+اردیبهشت = خیلی خود سر و لجوج
بهمن+خرداد = پیوندی سرد
بهمن+تیر = خیلی مضر
بهمن+مرداد = بسیار دلکش
بهمن+شهریور = نا هماهنگ
بهمن+مهر = بسیار بسیار عالی
بهمن+آبان = مغایر یکدیگر
بهمن+آذر = نیازمند جد و جهد
بهمن+دی = با کمی نا خالصی
بهمن+بهمن = واقعی و شگفت انگیز
بهمن+اسفند = احتمال نا خوشی

iran-stars.com

مرد اسفند و زن...

اسفند+فروردین = نیازمند به گذشت
اسفند+اردیبهشت = یک پیوند عالی
اسفند+خرداد = نیازمند به بصیرت
اسفند+تیر = شیفته ی یکدیگر
اسفند+مرداد = زوج رمانتیک
اسفند+شهریور = آرام و حامی
اسفند+مهر = عشقی افسانه ای
اسفند+آبان = سراسر شادی و اعتدال
اسفند+آذر = مشکلات زیاد
اسفند+دی = احساسات واقعی
اسفند+بهمن = یکدیگر را درک کنید


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط محسن

تقدیم به بهترینم

تو را به جای همه زنانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم

تو را به جای همه روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم


برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم


برای خاطر برفی که آب می‌شود، برای خاطر نخستین گل


برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی‌رماندشان


تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم


تو را به جای همه زنانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم.

 

جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک می‌بینم.
بی تو جز گستره بی کرانه نمی‌بینم میان گذشته و امروز.


از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم


می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم


راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش می‌برند

.

تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست


تو را برای خاطر سلامت


به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست می‌دارم


برای خاطر این قلب
جاودانی که بازش نمی‌دارم


تو می‌پنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی


تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود


بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.

 


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 ارديبهشت 1398برچسب:, توسط محسن

گاهی اوقات زن و شوهرهایی را می بینیم که هیچ تناسبی با هم ندارند، مشکلات زیادی در زندگی مشترک شان دارند و به نظر می رسد از همان اول، ازدواج شان نادرست بوده است.

در این مواقع با خودمان می گوییم چطور آنها همدیگر را انتخاب کرده اند؟ مگر از همان اول متوجه نبودند که تا این حد با هم اختلاف دارند؟ شاید فکر کنید که آنها در زمان انتخاب، آگاهی و منطق درستی نداشته اند، یا اساسا آدم های عجیب و غریبی هستند که توانسته اند دست به چنین انتخابی بزنند! اما بیشتر مواقع این طور نیست!


مساله این است که در خیلی از موارد، افراد در هنگام انتخاب همسر در شرایطی قرار می گیرند که نمی توانند فکر کنند و درست انتخاب کنند. باورتان نمی شود؟ در اینجا می خواهیم شما را با ۱۰ وضعیت خطرناک برای انتخاب همسر آشنا کنیم که اگر خود شما هم در چنین شرایطی قرار بگیرید ممکن است ندانسته مرتکب همان اشتباهات آشکار شوید.

۱ – زیبایی خیره کننده

شما دختر زیبایی هستید و هم خودتان و هم اطرافیانتان انتظار دارید همسری که انتخاب می کنید به اندازه خودتان زیبا باشد؛ شما پسر خوش تیپ و خوش هیکلی هستید و دوست دارید همسری داشته باشید که از این لحاظ هم سطح خودتان باشد؛ شما به تازگی با فردی آشنا شده اید که بسیار زیباست و واقعا شما را مجذوب خودش کرده است؛ همین جا بایستید: شما به شدت در معرض خطر انتخاب نادرست قرار دارید!

شکی نیست که همه ما زیبایی را دوست داریم و به سمت آن جذب می شویم، اما وقتی نقش زیبایی در انتخاب ما بیشتر از حد معقول باشد، دردسرهایمان هم شروع می شود. بهتر است قبل از اینکه کسی را برای خودتان انتخاب کنید، اولویت هایتان را مشخص کنید: با اینکه زیبایی برایتان اهمیت زیادی دارد، اما چه چیزهایی هست که برایتان از زیبایی اهمیت بیشتری دارد؟ چه معیارهایی را حاضرید فدای زیبایی کنید و از چه معیارهایی به هیچ وجه حاضر نیستید بگذرید؟ آیا اگر این فرد این همه زیبا نبود، بازهم او را انسان خوبی می دانستید.

۲ – پرستیژ و موقعیت اجتماعی ویژه

می گویند لازم نیست خانم ها نصف عمرشان را درس بخوانند و زحمت بکشند تا بشوند خانم دکتر، همین که همسر یک دکتر شوند، همه آنها را «خانم دکتر» صدا می زنند!

موقعیت اجتماعی یکی از مواردی است که احتمال خطای ما در انتخاب همسر را به شدت بالا می برد. عناوین و موقعیت های چشمگیر به راحتی می توانند سایر خصوصیات فرد را تحت تاثیر قرار دهد و به عبارتی چشم ما را به روی خیلی چیزها ببندد. در این صورت ما با موقعیت طرف مقابل ازدواج می کنیم، اما با «خود» او زیر یک سقف می رویم – شما در داخل خانه دیگر «خانم دکتر» نخواهید بود!

اگر در چنین شرایطی قرار گرفتید، فرد را بدون شغل و موقعیت خاصش تصور کنید: آیا اگر چنین موقعیتی را نداشت بازهم برایتان انسان قابل قبولی بود؟ غیر از موقعیت خاص، چه ویژگی های دیگری دارد که شما را به خود جذب می کند؟

۳ – شیفتگی و عشق بی اندازه

مسلما عشق یکی از لازمه های ازدواج است، اما قطعا برای ازدواج کافی نیست. اگر فقط از روی عشق ازدواج می کنید، منتظر باشید که روزی فقط به خاطر نفرت از هم جدا شوید!

یکی از خطرناک ترین شرایط انتخاب همسر زمانی برای شما پیش می آید که «عاشق» می شوید. در این حالت شما آن قدر تحت تاثیر هیجانات و احساسات هستید که نمی توانید درست ببینید و درست تصمیم بگیرید. قبول این مساله برای کسانی که در اوج عشق هستند بسیار سخت است. مغز در حالت هیجان زدگی نمی تواند به طور طبیعی فعالیت کند. بنابراین ما به جز خوبی چیزی نمی بینیم.

اگر نخواهیم از اصطلاح «عشق کور» در این مورد استفاده کنیم، می توانیم بگوییم مغز عاشق، همه چیز را از پشت عینک عشق می بیند و از پشت این عینک هم همه چیز بهتر از آنچه که هست دیده می شود مگر بد است؟ نه. فقط مشکل اینجاست که ما نمی توانیم همیشه با این عینک به دنیا نگاه کنیم چه بخواهیم چه نخواهیم این شیفتگی و این هیجانات دیر یا زود فروکش می کند.

اگر عاشق هستید، بهتر است مدتی صبر کنید و از رابطه فاصله بگیرید تا این تب در شما فروکش کند و بتوانید با دخالت بیشتر عقل، درمورد زندگی آینده تان تصمیم گیری کنید.

۴ – احساس تنهایی شدید

تنهایی های دوران مجردی گاهی برایمان تحمل ناپذیر می شود. وقتی دوستان متاهل دور هم جمع می شوند اما ما به دلیل مجرد بودن نمی توانیم در جمع شان باشیم. وقتی با جمعی از بچه های فامیل به مسافرت می رویم و همه با همسرشان هستند به جز ما. وقتی همکارانمان آخر وقت در حالی به خانه شان برمی گردند که همسرشان با یک غذای گرم در انتظارشان است اما ما به خانه ای می رویم که در و دیوار منتظرمان است و…، ته دلمان به این فکر می کنیم که چرا من باید این قدر تنها باشم؟ و درست همین جاست که زنگ های خطر به صدا درمی آید.

تنهایی مفرط ساده تر از آنچه فکرش را بکنید می تواند شما را در معرض انتخاب اشتباه قرار دهد. وقتی در تنهایی به حال خودتان تاسف می خورید، کسی پیدایش می شود که می تواند شما را از دست این غول تنهایی و این همه غم و غصه نجات دهد و ادامه داستان!

افراد تنها به راحتی می توانند تنهایی شان را با دوستان و آشنایان تا حدی برطرف کنند و به فکر حل این مساله از طریق ازدواج نباشند. بعد از اینکه از عمق تنهایی ما کاسته شد، می توانیم تصمیمات بهتری برای خودمان بگیریم.

۵ – عجله

«برای من دیگر دارد خیلی دیر می شود.» آیا چنین ندایی را از دوستان می شنوید؟

شما آخرین فرزند خانه هستید که مجرد مانده، تنها پسر مجرد فامیل در طیف سنی خودتان هستید، همه دوستانتان ازدواج کرده اند. چشم مادربزرگ و پدربزرگتان به شماست که نوه شان را ببینند. شما خواهر بزرگ تر هستید و ازدواج خواهر کوچکترتان در گرو ازدواج شماست و آخرین آرزوی مادر و پدرتان برای خوشبختی شما این است که شما را در لباس دامادی / عروسی ببینند. یا اصلا سن شما بالا رفته و احساس می کنید برای ازدواجتان دیر شده است. هیچ کدام از این موارد مشکل خاصی به شمار نمی رود؛ به شرطی که شما را وادار به انتخاب عجولانه و نسنجیده نکند.

در هر انتخابی، وقتی ما در شرایط اضطرار و عجله قرار می گیریم، امکان اشتباه کردنمان چندین برابر می شود و زمانی که این انتخاب به بزرگی انتخاب شریک زندگی باشد، حساسیت آن هم چندین برابر می شود. پس ارزشش را دارد که با این فکر مبارزه کنید. یک راه حل ساده: به همه کسانی که احساس می کنید از سوی آنها تحت فشار هستید – ازجمله ندای درون خودتان – بگویید که اصلا قصد ازدواج ندارید!

۶ – سن پایین

شاید خیلی ها طرفدار ازدواج در سن پایین باشند، اما شما اگر فکر می کنید هنوز به سن مناسب ازدواج نرسیده اید، هرگز تن به ازدواج ندهید.

این که دقیقا چه سنی برای ازدواج مناسب است را نمی شود تعیین کرد، این مساله در فرهنگ ها و در افراد مختلف تفاوت زیادی دارد. اما اکثر روان شناسان امروزی معتقدند به طور کلی در جامعه شهری فعلی سنین زیر ۲۰ سال می تواند برای ازدواج پرخطر باشد. ازدواج سالم نیاز به بلوغ های چندگانه دارد که بسیاری از آنها در سنین پایین حاصل نمی شود. بسیاری از افراد در سنین آغاز جوانی هنوز نمی دانند که از زندگی چه می خواهند و در سال های بعد اولویت هایشان تغییرات زیادی پیدا می کند. ضمن اینکه در این سنین معمولا احساسات ما بر عقلمان چیره است.

درصورتی که سن زیادی ندارید اما در موقعیت ازدواج قرار گرفته اید، مشخص کردن برنامه و خواسته های آینده زندگیتان می تواند کمکتان کند: ایا این ازدواج چیزی است که شما را مطابق اهدافتان پیش ببرد؟ آیا اصلا به جایی رسیده اید که بتوانید هدفی کلی برای خود برگزیده و تصویری از آینده تان ترسیم کنید؟

۷ – شناخت ناقص

دو سال است که با کسی قرار ازدواج گذاشته اید و به قصد شناخت برای ازدواج با هم در ارتباط بوده اید، اما این ارتباط شما محدود به کافی شاپ رفتن آخر هر هفته همراه دوستان یا ارتباط تلفنی بوده است. بگذارید خیالتان را راحت کنم: اگر ۲۰ سال هم آخر هفته ها با این فرد بیرون بروید،هر روز ساعت ها با او تلفنی صحبت کنید، بازهم شناخت شما نسبت به او کاملا ناقص است! وقتی با یک نفر ازدواج می کنیم، درواقع با کل وجود او و با همه ابعاد زندگی اش، خانواده اش، گذشته اش، آینده اش، افکار و اخلاقش و همچنین با جسم او ازدواج کرده ایم؛ در مثال بالا شما فقط بُعد «کافی شاپ» یا به عبارتی بُعد «تفریحی» فرد را شناخته اید، یا با شخصیت مجازی او (که معمولا بسیار متفاوت از شخصیت حقیقی است) آشنا شده اید و این هرگز شناخت کافی برای یک ازدواج خوب به حساب نمی آید.

احتمال شکست در ازدواجی که براساس شناخت کافی صورت نگیرد بسیار بالاست. ما زمانی می توانیم به شناخت کامل تر برسیم که با همه ابعاد وجودی فرد و در شرایط و موقعیت های مختلف رو به رو شده باشیم.

۸ – بحران روحی

در رابطه ای شکست خورده اید، هنوز یک ماه از اتمام رابطه قبلی تان نگذشته، هنوز زخم هایی که از ارتباط ناموفق قبلی خورده اید خوب نشده و هنوز غم و غصه دارید و به حال و هوای عادی زندگی تان برنگشته اید: حال شما و نیاز شما به یک همدم را درک می کنم، اما الان اصلا فرصت مناسبی برای تصمیم گیری در مورد ازدواج نیست.

بحران روحی به هر علتی ممکن است ایجاد شود: ممکن است به تازگی عزیزی را از دست داده باشید، از کار اخراج شده باشید، بیمار باشید، پدر و مادرتان از هم جدا شده باشند یا هر مساله دیگری که باعث ناراحتی شما شده باشد. در حالت بحران، ذهن ما فعالیت طبیعی ندارد و امکان اشتباه در این وضعیت بالاست. ممکن است کسی که الان به نظرمان همسر مناسبی می آید، بعد از عبور از بحران، دیگر چندان مناسب به نظر نرسد و خودمان هم ندانیم چه شد که حاضر شدیم با چنین فردی ازدواج کنیم. این نوع ازدواج ها دقیقا مصداق «از چاله به چاه افتادن» است.

۹ – سرخوشی و هیجان

در عروسی دخترخاله تان که خیلی به شما خوش گذشته با کسی آشنا شده یاد که انگار دقیقا همان کسی است که همیشه در رویاهایتان به دنبالش بودید. احساس بسیار خوبی نسبت به او دارید و وقتی به او فکر می کنید شادی وصف ناپذیری را در خود احساس می کنید. احساس خوبی است! اما اگر هنوز رابطه تان جدی نشده، دست نگه دارید. چون دقیقا در لبه پرتگاه انتخاب غلط قرار گرفته اید!

هیجانات مثبت، درست مثل هیجانات منفی، ما را در معرض انتخاب غلط قرار می دهد. اسم این حالت را «جوزدگی» می گذارم. در بعضی شرایط ما کاملا «جو زده» می شویم و کارهایی می کنیم که شاید در حالت عادی به آن فکر هم نکنیم. وقتی در میهمانی به ما خوش می گذرد، عملکرد مغز ما متفاوت از حالت عادی است و در واقع فیلترهایی که ما برای انتخاب شخص مناسب برای خود داریم تا حد زیادی از کار می افتد. اشتباه بزرگی است که بخواهیم به انتخاب ذهنمان در چنین حالتی اعتماد کنیم.

در این وضعیت بهتر است مدتی صبر کنیم تا مغز به حالت عادی برگردد و مجددا درمورد این شخص فکر کنیم. در اکثر موارد انتخاب های هیجانی بعد از مدتی از چشم مان می افتند.

۱۰ – چشم و هم چشمی

متاسفانه چشم و هم چشمی نیز چشم ما را به روی بسیاری از واقعیات می بندد و امکان درست دیدن را از ما می گیرد. اگر احساس می کنید در شرایطی هستید که میل به کم کردن روی اطرافیان از طریق ازدواجتان دارید، بهتر است دست از هر اقدامی در زمینه ازدواج بردارید.

از کجا می فهمیم که تصمیم گیری ما از روی چشم و هم چشمی است؟ از اینجا که مدام در حال مقایسه کردن مورد خودتان با مورد ازدواج کسی هستید که حسادت شما را برانگیخته و این خیال رهایتان نمی کند که ازدواج شما با این شخص چطور می تواند حال او را بگیرد و دل شما را خنک کند!

چشم و هم چشمی به طور خاص درمورد افرادی دیده می شود که از همسر خود جدا شده اند و همسر آنها مجددا ازدواج کرده است. در چنین شرایطی میل شدید به جبران کردن و کم نیاوردن در ما پدید می آید که ضریب خطا در انتخاب را تا حد زیادی بالا می برد. توصیه می شود برای این جبران و رو کم کنی، راه های دیگری به جز ازدواج را درپیش بگیرید!


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط محسن

بیا که لحظه لحظه های انتظار تمام وجود خسته ی مرا به نیستی کشانده است...

 

به نام کسی که جدایی را آفرید تا قدر با هم بودن رو بدونیم.

خیلی سخته بعد از چند سال بفهمی دوست داشتش دروغ بوده ولی بازم بهت بگه دوستت دارم.

خیلی سخته وقتی که میخوای بخوابی طعم واقعی مرگ رو بچشی ولی صبح که چشماتو باز میکنی ببینی نمردی و بازم یه روز دیگه رو باید با خاطره هاش پشت سر بذاری. اون دیگه پیش تو نیست. پیش تو نیست ولی انگار کنارته، ولی تو پیشش بودی و اون تورو هیچوقت ندیده.

خیلی سخته بهت بگه دوستت دارم ولی نمیخوامت! میگن با یادش باید زندگی کنی ولی تا کی باید خوابش رو ببینی؟! میگن نا امید نشو، آخه درد نا امیدی رو نکشیدن! چون نا امیدی و تنهایی و گریه تنها هدیه هایی بود که اون بهت داده ولی تو تمام زندگیت رو بهش دادی.

خیلی سخته بهش دل ببندی ولی دلت رو بشکنه. توهم میتونستی دلش رو بشکنی ولی این کارو نکردی.

خیلی سخته بزرگترین آرزوت مرگ باشه ولی اون با یار تازه رسیده ش خیلی راحت زندگی کنه و بعد کل ثروتت رو که عشقت بوده با کاخ آرزوهات یکجا خراب کنه. اونوقت زیر آوار بی مهری و تنهایی از فقر محبت و دوست داشتن تا آخر عمر بشینی و زار زار گریه کنی.

خیلی سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید و به جاش یه زخم همیشگی رو قلبت هدیه داد زل بزنی و به جای اینکه لبریز کینه و نفرت بشی حس کنی که هنوزم دوستش داری.

خیلی سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یک بار زیر آوار غرورش همه ی وجودت له شده.

خیلی سخته از ترس اینکه مردم بهت نخندن و فکر نکنن که دیوونه ای نتونی درد و دلت رو به کسی بگی.

خیلی سخته آرزوت کسی باشه که از این و اون بشنوی هیچ اهمیتی واسش نداشتی و حالا دیگه آرزوی نبودنت رو میکنه.

خیلی سخته یادت میاد حتی با شنیدن اسمش اونقدر خوشحال می شدی که دوست داشتی داد بزنی ولی حالا با دیدنشم چیزی جز عذاب نصیبت نمی شه. چون اون دیگه واسه تو نیست!

خیلی سخته بعد از چند وقت که می بینیش اشک تو چشمات حلقه بزنه ولی اشکات فقط واسه خودت مهم باشند.

خیلی سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی، اما وقتی دیدیش هیچ چیزی جز سلام نتونی بهش بگی.

خیلی سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه هات رو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه که هنوزم دوستش داری.

خیلی سخته جرات هرکاری رو داشته باشی به امید اینکه کوه پشتته، ولی وقتی برگردی و پشتت رو نگاه کنی ببینی یه عمر پشتت به دره بوده.

و چقدر سخته گل آرزوهات رو تو باغ دیگری ببینی و هزار بار تو خودت بشکنی و اونوقت آروم زیر لب بگی: گل من باغچه نو مبارک. 

حالا اون دیگه عشقش یه نفر دیگه ست. اصلا تو واسش مهم نیستی. رسم بازی قایم موشک زمونه اینه، تو چشم میذاری و اون قایم میشه. بعد اون یکی دیگه رو پیدا میکنه.


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط محسن
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط محسن
زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠۶ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠۶ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط محسن

” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد .دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

” جان ”درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس روبه رو شد . به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .
بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :
” زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود , چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود , و درلباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد .اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ ” بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند
دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و ازسویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد .
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود , اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود , دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این .وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .
من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است !
تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست !


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط محسن

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:

«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط محسن
هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟"
هیزم شکن جواب داد: "نه"
فرشته دوباره...

به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه".
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب.
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط محسن

تفاوت گفتاری پسر و دختر در پای تلفن و بعد از آن


گفتگوی دو دختر پای تلفن: سلام عشقم، قربونت برم. چطوری عسل؟ فدات شم... می بینمت خوشگلم... بوس بوس بوس

 

گفتگوی دو پسر پای تلفن: بنال... بوزینه مگه نگفتی ساعت چهار میای؟ د گمشو راه بیفت دیگه کره خر

 

بعد از قطع کردن تلفن :

دخترها: واه واه واه !!! دختره ایکپیریه بی فرهنگ چه خودشم میگیره اه اه اه انگار از دماغ فیل افتاده حالمو بهم زد

 

پسرها: بابا عجب بچه باحالیه این ممد خیلی حال میکنم باهاش خیلی با مرامه


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط محسن

حرف زدن این دخترای قرن ۲۱ هم معضلی شده واسه خودش

حرف میزنن ادم یه دوبلر می خواد

این شما و این دستور زبان عجیب و قریب دختر خانم های امروزی

خوشگل = خوجل
خوبی = خوفی
جیگرتو بخورم = جیگلتو بخولم
عشق منی = عجق منی
قربونت برم = قلبونت بلم
چطوری؟ = تطولی؟
چی کار می کنی = چیکال می کنی
سلام = شلام
دختر = دخمل
پسر = پسمل
عزیزم = عجیجم
جون = جونززززززززززز
بی تربیت = بی تلبیت
بی ادب = بی عوض (این یکی درک ربطش کمی مشکل واقعاً)
دوست ندارم = اصنم نِی خوام
نمیدونم = نیدونم(این روزا خیلی می گن!!)

……………………….

شما هم الان دارین میخندین میدونم

جامعه ما داریم ؟!!!

دستور زبان ما داریم ؟!!!



نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط محسن
زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠۶ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠۶ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط محسن

” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد .دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی
حاصلخیز

فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

” جان ”درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس روبه رو شد . به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .
بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :
” زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود , چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود , و درلباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد .اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ ” بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند
دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و ازسویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد .
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود , اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود , دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این .وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .
من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است !
تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست !


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط محسن

* به سلامتي کسي که وقتي بردم گفت :
اون رفيــــــــــــــــــــــــق منه .......
وقتي باختم گفت : من رفيـــــــــــــــــــــــــــقتم ......


*به سلامتي درياچه اورميه...
نه بخاطر اينكه مظلومه فقط به خاطر اينكه هيچ وقتي اجازه نداد كسي توش غرق بشه...


*به سلامتي‌ اون بچه‌اي که شيمي‌ درماني کرده همه ی موهاش ريخته،
به باباش ميگه بابا من الان شدم مثل رونالدو يا روبرتو کارلوس؟
باباش ميگه قربونت برم از همه اونا تو خوش تيپ تري ....


*به سلامتي همه اونايي که خطشون اعتباريه ولي معرفتشون دايميه!

 

*به سلامتي اونايي که به پدر و مادرشون احترام ميذارن و ميدونن تو خونه اي که
بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکترها هرگز بزرگ نميشوند .

 

*به سلامتي همه باباهايي که رمز تموم کارتهاي بانکيشون شماره شناسنامشونه...

 

*به سلامتي مادر که بخاطر ما هيكلش به هم خورد.


*به سلامتي کسي که ديد تو تاکسي بغليش پول نداره
به راننده گفت :پول خورد ندارم مال همه رو حساب کن....!


* به سلامتي بيل!
که هرچه ‌قدر بره تو خاک، بازم برّاق‌تر مي‌شه.


* به سلامتي سيم خاردار!
که پشت و رو نداره


* به سلامتي اوني که بي کسه، ولي ناکس نيست


* به سلامتي اوني که باخت تا رفيقش برنده باشه


* به سلامتي آسمون که با اون همه ستاره اش يه ذره ادعا نداره
در حالی که يه سرهنگ با سه تا ستاره اش دهن عالم و آدمو سرويس کرده


*به سلامتی‌ اون پسری که وقتی‌ تو خیابون نگاهش به یه دختر ناز و خوشگل میفته بازم سرشو میندازه پایین و زیر لب میگه: اگه آخرشم باشی‌... انگشت کوچیکهٔ عشقم هم نیستی


* به سلامتی اونایی که
چه عشقشون پیششون باشه چه نباشه چشمشون مثل فانوس دریایی نمی چرخه...*
به سلامتی اونایی که تو اوج سختی ها و مشکلات به جای اینکه ترکمون کنن درکمون میکنن...

 

* به سلامتی مداد پاک کن
که به خاطر اشتباه دیگران خودشو کوچیک میکنه...

 

* به سلامتی اون دلی که هزار بار شکست
ولی هنوزم شکستن بلد نیست...

 

*به سلامتی مادر...
که وقتی غذا سر سفره کم بیاد اولین کسی که از اون غذا دوس نداره خودشه...

 

*به سلامتی حلقه های زنجیر که زیر برف و بارون میمونن زنگ میزنن ولی هم دیگه رو ول نمیکنن

 

* گل آفتابگردان را گفتند: چراشبها سرت را پايين مي اندازي؟ گفت :ستاره چشمک ميزند، نميخواهم به خورشيد خيانت کنم..........

به سلامتي همه اونايي که مثل گل آفتابگردان هستند


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط محسن
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد



نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط محسن
نمی خواهم. ...
 
نمی خواهم به جز من دوست دار دیگری باشی

نمی خواهم برای لحظه ای حتی به فكر دیگری باشی

نمی خواهم صفای خنده ات را دیگری بیند

نمی خواهم كسی نامش،بر لبهای تو بنشیند

نمی خواهم به غیر از من بگیرد دست تو دستی

نمی خواهم كسی یارت شود در راه این هستی
 

نوشته شده در تاريخ شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط محسن

سلام بر تو که عاشق
  سلام بر تو که شیدا
   سلام بر تو که رودی
    سلام بر تو که دریا
     سلام بر تو که خوابی
      سلام بر تو که رویا
       سلام بر تو که پنهان
        سلام بر تو که پیدا
         سلام برتو که شامی
           سلام بر تو که فردا
            سلام بر تو که جمعی
             سلام بر تو که تنها
              سلام راوی غم ها
               سلام عاشق شیدا
                 سلام دفتر زیبا
                  
سلام شعر فریبا ...


نوشته شده در تاريخ شنبه 9 ارديبهشت 1398برچسب:, توسط محسن

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد